loading...
lovelyعشق
یاسی بازدید : 14 پنجشنبه 09 خرداد 1392 نظرات (0)

مقدمه:

در این دنیای بزرگ رویاهای بزرگی هم وجود داره

خیلی ها به ارزو های بزرگشون میرسن

خیلی ها هم همانند کودکی نوپا پاهایشان را

به زمین میکوبند و فقط میگویند رویای خودمان را

میخواهیم...

اما هیچ سهم انهاست...اری هیچ

این دنیا  دنیای خسیسی است

و برای کمتر کسی خوب مینویسد

یکی هر شب تو خوابم چشاش خیسه خیسه

یکی هم لبهاش همیشه غرق خنده

یکی اسمونش پر ستاره

یکی جز ارزوش چیزی نداره

من نیز در این داستان رویای بزرگی را درسر دارم

رویای بزرگی که اگر به آن برسم انگار دنیا

را به من داده اند

اما هیچ معلوم نیست

که چه چیزی سرنوشت من است...

امیدوارم سرنوشتم خوب باشد

فقط امیدوارم...

 

 

فرودگاه شلوغ بود.خیلی شلوغ...ادم ها عصبی بودند و هر کدام دنبال کار  خود بودند

صدای هواپیماها همه را عصبی میکرد  چند کودک هم آن گوشه ادامس میفروختند و از مردم التماس میکردند که حداقل یک ادامس از انها بخرند کودک لاغر اندامی با موهای ژولیده و قدی کوتاه و صورتی کثیف کنار من آمد صورت مظلومی داشت چشمانش را به من خیره کرد و به حالت التماس به من گفت:

کودک:خاله خاله یه دونه ادامس ازم بخر خواهش میکنم

من کمی خم شدم و چانه اش را گرفتم و به او گفتم

من:باشه عزیزم.میخرمشون...خاله تو اسمت چیه؟

کودک:اسمم علی هست.

من:به به چه اسم قشنگی عزیزم

بعد بلند شدم و ایستادم و دستم را روی سر کم مویش کشیدم

علی کوچولو خیلی خوشحال شده بود.چشمانش برق میزد

من:عزیزم 5تا از این ادامس ها بهم بده

علی:باشه خاله بفرمایید...میشه 2000تومان

زیپ کیفم را باز کردم و از توی کیف پولم 3000تومان در اوردم و به علی دادم

علی:خاله زیاده...

من:اشکالی نداره عزیزم برو باهاش واسه خودت ابمیوه بخر

لبخند علی محو شد نگاهش کردم

من:چی شد عزیزم؟

علی:خواهرم چی؟خواهرم هم ابمیوه میخواهد

من:وای عزیزم.ببخشید من نمیدونستم که یه خواهر هم داری الان اینجا هستش؟

علی:اره خاله وایستا بهش بگم بیاد

علی رفت اصلا حواسم نبود که پرواز مامان و بابام رسیده رفتم سمت جایی که مسافر ها پیاده میشدند و می امدند

چند لحظه ایستادم تا این که دیدمشون براشون دست تکون دادم و خوشحال بودم که صحیح و سالم رسیدن مامان و بابام داشتند از دور میومدند که احساس کردم کسی دارد مانتویم را میکشد نگاه کردم دیدم علی هست...با خواهرش امده بود.دخترک زیبایی بود با چشمانی ابی و پوست سفید اما او نیز همانند برادرش موهایش ژولیده و کثیف بود دلم برایشان خیلی سوخت.دخترک لباس صورتی رنگی پوشیده بود بهش میامد 10-11سالش باشه روسری سفید چرکی را پوشیده بود.

من:سلام عزیزم.حالت خوبه؟

علی:خاله خواهرم نمیتونه حرف بزنه

من:وای...عزیزم متاسفم

علی:ممنون خاله و بعد با حرکات دست با دخترک حرف زد فکر داشت حرف های من رو بهش میفهموند

من:علی جان اسم خواهرت چیه؟

علی:مریم

من:به به چه اسم قشنگی

بعد دست کردم در کیفم و 2000 تومان دیگر به علی دادم

من:بیا خاله با این پول و 1000 تومانی که قبلا بهت دادم برو و برای خودت و مریم ابمیوه بخر

اینبار علی خوشحال شد

به مریم هم فهموند که من چه گفتم...مریم هم خیلی خوشحال شد

علی:خاله ممنونم...شما خیلی مهربون هستین

من:خواهش میکنم عزیزم

تصمیم گرفتم باهاشون یه عکس بندازم که این بچه های  ناز و فقیر رو یادم نره

مامان و بابام توی قسمت چمدون ها منتظر بودند و من هم از فرصت استفاده کردم

من:بچه ها بیاین با هم یه عکس بندازیم

علی:باشه خاله

بعد به مریم هم گفت...مریم چند تا حرف زد که من نفهمیدم چی گفت

من:علی جان خواهرت چی میگه؟

علی:مریم میگه اگه 1000تومان دیگه هم بدی روسری شو در میاره و عکس میندازه

خیلی عصبانی شدم...اخه چرا باید این دخترک این جوری باشه

فهمیدم اینده بدی رو در پیش داره

باحالت اخم رویم را طرف مریم بردم و گفتم:مریم تو خجالت نمیکشی؟میدونی چه کار زشتی رو میکنی؟میدونی خدا تورو میبره جهنم با این کارت؟کارت خیلی زشته...

علی هم حرف های من را برای مریم معنی کرد

مریم هم عصبانی شد و فرار کرد و رفت فقط میدوید و علی هم از من عذر خواهی کرد

من:علی تورو خدا مواظب خواهرت باش...

علی:باشه.خاله خداحافظ

و بعد هم دنبال مریم دوید و رفت...

من هم فقط خیره شده بودم به دخترکی که اینده ی شومی را در انتظار دارم و من هیچکاری نمیتوانستم بکنم به غیر از این که فقط نگاه کنم....

یه دفعه دیدم کسی پشت شانه ام را زد...مامانم بود

من:وای ببخشید.سلام مامان عزیزم.سلام بابا

مامانم:سلام دختر گلم

بابام:سلام عزیزم.خوبی بابا؟

من:اره.حالا که شما رو دیدم خیلی خوشحالم

بابام:من هم خوشحالم عزیزم

سریع مامانم را در اغوش گرفتم و در آن لحظه ارامش عجیبی گرفتم

اری اغوش مادر بهترین جای دنیاست...

شاید اگر مریم هم مادرش بالای سرش بود این گونه نمیشد

بابایم قد بلندی داشت و موهایش کم و بیش سفید شده بودند.پوستش سبزه بود و دست هایش پینه بسته بودند...همیشه لبخندش به من ارامش خاصی میداد و مرا خوشحال میکرد.چشمانش قهوه ای رنگ بودند و جذابیت خاصی داشتند من بابایم را خیلی دوست داشتم.

مامانم هم قدش نسبت به بابایم کوتاه بود .چشمانی سبز داشت و پوستش سفید بود مامانم خیلی جوان مانده بود و همه هم این را میگفتند موهایش قهوه ای روشن بود من فکر میکنم مامانم زیباترین مادر دنیاست...و عاشقانه میپرستمش و همیشه اغوشش به من ارامش میدهد 


                                                       پایان قسمت اول

 

 

 

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 2
  • بازدید کلی : 45